پارك خيابان اصلي

محمد امین زمانی
aminzamani2000@yahoo.com

پارك خيابان اصلي

من عرق مي ريختم و هيچ بني بشري هم از آنهايي كه توي ويلا بودند نمي فهميد هوا چقدر دم كرده و داغ است . ابراهيم گفت : ” احمد آقا اين دخترا باز كدوم گوري غيبشون زد ؟ نرن گم و گور بشن ، اينجا كه معلوم نيست كي به كيه كجا به كجاست “ احمد آقا از پشت دندانهايش گفت : ” دِ بازي كن ديگه “ گفتم : ” با شما بود “ احمد آقا چشمش روي ورقهايي كه دست من بود گير كرده بود . لب پايين اش را گاز مي گرفت . گفت : ” چه ميدونم حتماً كنار ساحل شلنگ تخته ميندازن ، كجا ميخوان برن مثلاً ؟ سحر باشونه تو نميخواد نگران باشي .“ هشت دل را انداختم وسط . احمد آقا تكيه داد به پشتي و به حسن خيره شد . حسن انگار از خونسردي داشت خفه مي شد . گفتم : ” رفتن توي خيابون اصلي يه پارك هست ، اونجان فكر كنم “ ابراهيم گفت : ” پارك ؟ “ ورقها را جمع كردم : ” تاب و سرسره ديگه . . . رفتن تاب سواري . . . “ و فكر كردم بعد هم حتماً رفته اند كنار ساحل و غروب آفتاب و از اين ادا و اطوارها . ابراهيم گفت : ” شلوغه نه ؟“ گفتم : ” چي ؟“ گفت : ” پارك ، يعني توي خيابون اصلي كه باشه بالاخره . . . “ ابراهيم تمام مدت چشمش را از صفحه تلويزيون بر نمي داشت . گزارشگر داد زد : ” فرصت براي پرتغال “ احمد آقا داد زد : ” د ِ بزن لامصب “ ابراهيم نيم خيز شده بود و سرش را مثل اردك برده بود جلو :” ببين تو رو خدا انگار داره گل كوچيك با توپ پلاستيكي بازي مي كنه “ ليوان چاي را بالا آوردم و ته مانده اش را سر كشيدم . از ته ليوان نگاه كردم به احمد آقا كه با آن عينك خركي شبيه كاريكاتور خودش شده بود . پاهاي پر پشم و پيله حسن از پشت شيشه هم توي ذوق مي زد بيچاره سحر ! امير هم با جوشهاش ور مي رفت. از پشت شيشه هر كدامشان اندازه يك غده سرطاني توي چشم ميزد . فكر كردم :” آه ! اي زندگي از پشت شيشه !“ ابراهيم گفت : ” موبايل نبردن با خودشان ؟ “ احمد آقا ليوان را از دستم كشيد و كوبيد روي زمين :” حالا يه ورق پرت و پلا بنداز ببين تا چه كارت مي كنم . “ حسن گفت : ” موبايل ما دست سحره . حالا چته چرا اينقدر نگراني ؟ تا شما فوتبالتو نگاه كني بچه هاهم اومدن .“ احمد آقا دستش را روي كتاب داشيل همت فشار ميداد . وارونه روي صفحه اول باز گذاشته بودش . نمي فهميدم چطوري وسط بازي چند خطش را مي خواند . تكِ پيك را انداختم گفت : ” جونت در بياد زودتر “ ابراهيم گفت :” حميد تو ميدوني پارك كجاس ؟ شلوغه ؟ تو رفتي ديگه “ گفتم : ” شما بالاخره شلوغش رو ميخواين يا خلوتش رو ؟ “ فخري خانم از توي آشپز خانه با آن صداي جيغ جيغي اش دا د زد:” امشب نوبت آقايونه ظرف بشورن “ احمد آقا گفت : ” خب حالا ، تو ديگه نمي خواد فمينيست بازي در بياري يه گله دختر سرتق داريم كافيه . . . “ مرضيه گفت :” فخري جان ابراهيم كه مي شوره ، تو احمد رو زور كني يكي ديگه هم پيدا ميشه سه نفري ظرفها رو مي شورن “ امير گفت :” من هموشون رو مي شورم “ زهرا خانم گفت :” قربون پسرم برم “ امير داشت ورقش را مي انداخت زير لب گفت :” زهر مار “ شاه خشت را با اطمينان انداختم وسط . احمد آقا ورقها را پخش كرد : ” مگه چشمات چپه ؟ كور بودي خشت رو بريد . . . هفت دست . . . اصلاً كي گفت تو بياي ، بابات كو ؟ “ ابراهيم زد زير خنده :” باباش فعلاً بعد از انقلابه نمازش كه تموم شد مياد قبل از انقلاب قمار بازي “ پدر از بالكن طبقه بالا بلند گفت :” الله اكبر“ يك دفعه بي خود و بي دليل احساس كردم آفتاب وسط سرم مي خورد . هوا داشت تاريك مي شد . پرده جلوي در كشويي هم كشيده بود. يك نفر پشت پرده بود .گفتم:” من ميرم در رو باز كنم .“ پاشدم . امير گفت:” احمد آقا اين ديش ها كه بالاست چرا راه نمي ندازين ؟ از تهران آوردين ديگه ؟كاري ندارن نه؟“ احمد آقا گفت:” آره تهران . . . تو بلدي راه بنداز . . .“ بقيه اش را نفهميدم. صداي احمد آقا به دم در نمي رسيد . كسي پشت در نبود . لنگه كفش ها مچاله شده بودند و پر از شن افتاده بودند روي هم . اگر قرار مي شد همه با هم از خانه بيرو ن بزنيم هيچ كس نمي توانست كفش خودش را تشخيص بدهد. خنده ام گرفت. همه مجبور مي شدند پا توي كفش هم بكنند و عجيب بود كه يكدفعه ياد مرحوم چارلي چاپلين افتادم ! احمد آقا گفت:” بالا خره رضايت دادي بيايي پايين.“ پاهام را روي زمين مي كشيدم و بر مي گشتم . اداي خوبي نبود. هيچ كس نمي فهميد وقتي يك آدم خيط مي شود و دست از پا دراز تر بر مي گردد چه شكلي ميشود . پدر دستش را به نرده ها گرفته بود و پايين مي آمد . هر پله را كه رد ميكرد از ته دل مي گفت :” آخي كمرم !“ امير از پله ها رفت بالا طرف ديش ماهواره . احمد آقا گفت : ” بابا خودت قمار باز حرفه اي پسرت اينجوري؟“ پدر گفت : ” كي فرصت كردن ياد بگيرن بيچاره ها ؟ “ جلوي پنكه ولو شدم . حسن گفت : ” حميد تو بيا بشين جاي امير .“ صدايش از پشت پنكه تكه تكه مي شد . ابراهيم داد زد : ” اِ . . .اِ . . . نگاه كن تو رو خدا به خودشون گل زدن . . . اين كيه گذاشتن تو دروازه قيافش عين پلنگ صورتيه . “ احمد آقا گفت : ” تو نمي خواد جوش بزني پاشو بيا بشين جاي امير.“ ابراهيم بلند شد : ” حميد تو پاشو برو دنبال بچه ها . . .“ وسط حرفش چند بار به طرز وحشيانه اي كوبيدند به در . ابراهيم گفت : ” بچه ها اومدن “ در را كه باز كردم يك چيزي از زير دستم شليك شد توي دستشويي دم در . صداي دانيال بلند شد: ” مامان ، بيا ! “ يك جفت كفش پر از شن مچاله شده بود پشت در دستشويي . با خودم گفتم : ” كفشها پشت در“ و چند بار هم گفتم : ” دي دين دي دين “ هواي گرم زد داخل و نفسم بر گشت ته حلقم . چشمهام خيس شد . برگشتم جلوي پنكه . ابراهيم گفت : ” كجا بودن كره خرها ؟ “ گفتم : ” دانيال بود . “ ابراهيم برگشت طرفم : ” پا ميشي ميري دنبالشون مي بيني كدوم قبرستوني غيبشون زده . . . اينجا خلوته بلايي سرشون . . .خطر ناكه چند تا دختر جوون . . . تو چرا باها شون نرفتي؟ “ گفتم : ” سعيد باهاشونه .“ پدر خنديد : ” ابراهيم تو نگران نشي بهتره بهت مي خندن .“ ابراهيم صد بارگفته بود : ” يكي تون باهاشون بره .“ من و امير با دخترها كنار آمده بوديم و سعيد فسقلي را بسته بوديم به دمشان . تا ابراهيم چرت مي زد دختر ها زده بودند بيرون . فكر كنم ساعت پنج بود . ابراهيم گفت : ” حالا پاشو برو . . . “ پدر پريد وسط حرفش : ” خب حالا تو هم . . . بازي چند چند شد ؟ “ ابراهيم گفت : ” سه، يك “ پدر ورقش را انداخت وسط : ” ايران و كجا ؟ “ ابراهيم جواب نداد . گفتم :” بابا جام جهانيه ، ايران كه اصلاً نيست .“ پدر حتي سرش را هم بلند نكرد ببيند از كجا حرف مي زنم و زير لب گفت : ” اِ ، آها ن “ ابراهيم پا شد آمد بالاي سرم : ” اگه نميري كس ديگه رو بفرستم ؟ “ گفتم : ” كيو ؟ “ گفت : ” من خودم ميخوام نيمه دوم رو ببينم و الا مي رفتم . “ يك دفعه پا شدم ايستادم . تقريباً هم قد بوديم . ابراهيم برگشت سرِ بازي . احمد آقا يك چشمش به كتاب بود يك چشمش به بازي : ” هوي گيج خدا خودت گم و گور نشي ! “ صداي پدر تا راهرو مي رسيد : ” حكم لازم .“ انگار صداها از پشت پنكه بود ، تكه تكه : ” شما كه حكم نداشتين “ ، ”رو نكرده بوديم “ ، ” چطور دفعه قبل نبريدين ؟ “ ، ” خوب حسن جان اين هم يك جورشه “ ، ” نه بابا ! “ ، ” اگه شما هم زرنگ . . . “ ، ” هنوز كه زوده . . . “ ، ” يه كم صبر كنين آره . “ در را كه پشت سرم بستم صدا ها كاملاً پشت پره هاي پنكه محو شدند .
هوا گرم تر از ظهر شده بود ، و زنبور ها و سنجاقكها دور چراغهاي كنار خيابان وز وز مي كردند . پاهام دم به دقيقه از كفشهام جا مي ماندند . نوكشان پر از شن بود . زورم مي آمد كفشم را چپه كنم و بتكانم . خيلي بي مزه بود از هر كوچه و پس كوچه اي كه مي رفتم به خيابان اصلي مي رسيدم . هوا تاريك و روشن بود يا آن اصطلاحي كه زياد خوشم نمي آيد : گرگ و ميش . حتي اگر بچه ها از جلو چشمهام رد مي شدند تشخيصشان نمي دادم . همه توي سايه هايشان شبيه هم بودند . مگر اينكه يك نفر را نيشگون مي گرفتي تا صداش در بيايد و معلوم كندكيست . وخب البته اين كار درستي نبود! از جلوي همان خانه كه شبيه كارت پستال درستش كرده بودند رد شدم . بوي كباب زد زير دماغم و مي خواستم بالا بياورم . از بين علفهاي بلند رفتم كه از پشت پارك در بيايم . توي پارك جلوي هر تاب و سرسره اي يا حتي الاكلنگها يك صف پنج شش نفره رديف شده بود . جلو تاب ِ من كه اين چند روز ظهر را روي آن گذرانده بودم شلوغ تر بود . شايد ده تا بچه فسقلي ايستاده بود . ظهر از سر ميز نهار و كباب ها كه در رفتم ، مستقيم آمدم اينجا و با تمام قدرت تاب خوردم تا تمام كبابهايي را كه خورده بودم بالا بياورم و بو هم از لباسهام بپرد . چقدر را روي تاب گذراندم يادم نيست . هيچ موجود زندة عاقلي توي آن گرما و شرجي به سرش نمي زد بيايد پارك . تاب بالا و پايين مي رفت ، صداي موج هم توي سرم مي پيچيد . بعد از سه چهار روز كه آنجا بوديم يك دفعه هوس كردم بپرم توي دريا دست و پا بزنم . علفهاي بلند پشت سرم تكان خوردند . چشمهام را باز كردم يك پسر بچه ده دوازده ساله جلوم ايستاده بود . و توپ چهل تيكه اش هم مچاله شده بود زبر بغلش . پاهاش تا بالاي زانو لخت بود و سياه سوخته : ” از پنجرة ما دو ساعته كه اينجايي نمي خواي تكون بخوري ؟ مياي فوتبال ؟ “ از تاب پايين پريدم . توپ را از زير بغلش كشيدم انداختم وسط : ” آره مي آم دروازه ها كجا ؟ “ فكر كنم ده پانزده باري محكم كوبيد به ساق پاهام . نفس نفس مي زدم و مثل زبل خان عرق مي ريختم . صداي موتوري از ته خيابان اصلي نزديك مي شد . وقتي با آن صداي وحشتناكش مثل گلوله از كنار پارك رد مي شد داد زدم : ” خفه اش كن ، كثافت الاغ ! “ و چيزي از جلوي پام برداشتم پرت كردم . اگر مي شنيد حتماً مي ايستاد . پسرك با توپ محكم زد پس گردنم : ”چته ديوونه ؟ نگهبان اينجاس . “ گفتم : ” به تو چه ! “ عينكش را برداشت ، باپيراهنش پاك كرد : ” اصلاً كارت درست نبود . “ برگشتم روي تاب نشستم . پاهاش را روي شن ها مي كشيد و مي آمد طرف تاب كناري . نشست و توپ را انداخت جلوي پاش . تاب را به عقب هل داد و ول كرد . جلو كه آمد با پا توپ را فرستاد طرف من . نگاهش كردم سرش را بالا گرفته بود . انگار به آسمان نگاه مي كرد . توپ را با پا برگرداندم . گفتم : ” پاهامو داغون كردي“ گفت : ” حقته ، بازي بلد نيستي“ و توپ را برگرداند . يك دفعه سرش را پايين آورد و گفت : ” راستي مي دوني يه دختره اينجا خود كشي كرده؟ همون كه شلوار قرمز مي پوشيد با كفشهاي سفيد . همين خونة رو به روي ما بود با پدر و مادرش“ گفتم : ”چطوري با قرص؟ “ توپ را شوت كردم .گفت : ” نه بابا ! تو ديگه چقدر خنگي . دريا به اين بزرگي گذاشته بره با قرص خود كشي كنه ؟ “ گفتم : ” غرق شده ؟ “ گفت : ” نخير خودش خودشو غرق كرده“ و توپ را شوت كرد طرفم . گفتم : ” حتماً خيلي دست و پا زده . راه سختي رو انتخاب كرده “ گفت : ” نه، شنا خوب بلد بود . چند بار چند تا از بچه هاي كوچيك رو ، يعني از من كوچكتر ، نجات داده بود . هر وقت مي اومديم اينجا مي ديدمش . انگار هميشه اينجا بودند . . . شما خونتون كجاست ؟ تو نديده بوديش ؟ “ گفتم : ” نه تا حالا . . .دو تا كوچه بالا تر از ساحل “ توپ را فرستادم طرفش و گفتم : ” كي ؟ “ گفت : ” همين امروز صبح . . . هم سناي تو بود . صبح زود هوا گرگ و ميش بوده گفته ميره ساحل . آخه كي اون موقع مي ره شنا كنه ؟ هنوز هم جسدشو پيدا نكردند . تو مي ترسي ؟“ گفتم : ” از چي ؟ “ گفت : ” از همين ديگه “ گفتم : ” از دختره يا از خود كشي يا از غرق شدن ؟ “ گفت : ” آره . . .از همين ها “ توپ را برگرداندم .گفت : ” نديدي صبح چه خبر بود دم ساحل؟ چقدر شلوغ بود ؟ اون يارو هست كه دم ساحل مغازه داره كه سر در مغازش يه چراغ هست ؟ اون فقط ديده بودش . گفتم كه هوا گرگ و ميش بوده ، يارو هم خواب و بيدار بوده . سه ساعت بعد مامان باباش ميان كنار ساحل دنبالش ، فقط روسري و مانتوشو كنار آب پيدا مي كنن . فكر كنم مانتوش سياه بود روسري اش هم سياه بود . “ گفتم : ” من تا دوازده خوابم معمولاً “ گفت : ” تنبل ، صبح ساعت ده يازده پاشو بپر تو آب ببين چه كيفي ميده . هوا گرمه آب خنكه . “ گفتم : ” شايد اون هم بخا طر همين رفته تو آب ؟ “ گفت : ” نه ديوونه، اون موقع صبح هم هوا سرده هم آب سرده . يارو فقط يادشه كه دختره هي مي رفته تو آب هي برمي گشته . “ گفتم : ” اينجا نجات غريق نداره ؟ “ گفت: ”چي ؟ آهان از اونا كه نجات مي دن ؟ نمي دونم .گفتم كه خودش شنا بلد بود . خيلي هم خوب بلد بود . چند نفر هم نجات داده بود . من هم يه بار همون اول دريا ، آب تا اينجام بود “ و دستش را تا زير گلوش بالا آورد ” يكي هلم داد . ليز خوردم . ديدي كه يه جوريه ، نفس آدم بند مياد ؟ سرم رفت زير آب و هي دست و پا ميزدم . زير آب چشمامو يه لحظه باز كردم . پاهاشو ديدم . با اون شلوار قرمزش كفشش هم سفيد بود . گريه ام گرفته بود و آب ميرفت توي دهنم . . . “ تاب را نگه داشت و توپ را فرستاد طرف من . گفتم : ” خب بعد ؟ “ گفت : ” هيچي ديگه منو كشيد بالا . گفتم : چرا هلم دادي ؟ هي مي خنديد . گفت : من نبودم بخدا دوستت بود . گفتم : دروغگو من كه تنهام . بعد از آب بيرون اومدم و تا خونه پابرهنه با اون لباسهاي سنگين دويدم “ توپ را فرستادم طرفش .گفت : ” همين ديگه . . . حالا خود كشي كرده “ گفتم : ” جسدشو پيدا كردن ؟ “ از روي تاب بلند شد : ” گفتم كه چند بار بگم ؟ باباش نمي خواست با قايق بره دنبالش مي گفت خودش بايد بيايد كنار ساحل و عين ديوونه ها با مامامنش نشسته بودند كنارساحل گريه مي كردند “ توپش را برداشت . من هم از روي تاب بلند شدم . گفتم : ” من بايد برگردم هيچكي نمي دونه من كجام “ دستش را جلو آورد و دست داد . وقتي مي رفت از جاي پاش روي شن ها تازه فهميدم كفش نپوشيده . بعد به ساق پام نگاه كردم كه كبود شده بود .
توي پارك هوا كامل تاريك شده بود ، و چراغها را هم هنوز روشن نكرده بودند . بچه فسقلي ها ول كن نبودند . نوبتشان كه تمام مي شد برمي گشتند ته صف . راه افتادم طرف ساحل . غلغله اي بود . همة ساحل فقط با يك چراغ سر در مغازه روشن شده بود . چشمهام در حدود قد پسرك مي چريد. فكر كردم الان با توپش جلوم سبز مي شود . دستي محكم خورد پس گردنم . سحر دستم را از پشت گرفت : ” چشم چروني . . . چشم چروني . . . “ گفتم : ” آره شما ها رو ديد ميزدم “ سارا گفت : ”خيلي هم دلت بخواد “ گفتم : ” شما كجا غيب شدين موبايل هم خاموش كردين ؟ ابراهيم همه رو ديوونه كرد . “ مونا گفت : ” به اون چه ؟ “ سحر گفت : ” فهميدي چي شد ؟ “ گفتم : ” همون دختره؟ “ سحر آمد زير نور : ” كدوم دختره ؟ “ توي سايه ها دنبال پسرك مي گشتم . گفتم : ” همون كه صبح خود كشي كرده “ گفت : ” چي مي گي ؟ نه ، اينجا ايستاده بوديم يه دفعه يه پسر بچه اي جيغ كشيد و از آب دويد بيرون . رفتيم جلو ، جسد يه پير مرده اومده بود كنار ساحل . باد كرده بود . . . سفيد . . . واي “ سارا گفت : ” چه شكلي هم بود ، حالم داشت به مي خورد . “ گفتم : ” پسره كجا رفت ؟ “ سحر گفت : ” چه ميدونم . “ گفتم : ” جسد رو بردن ؟ “ مونا گفت : ” آره يه نيم ساعتي هست “ سحر گفت : ” خب بريم ديگه “ گفتم : ” بريد من هم ميآم “ سارا گفت : ” اِ . . . اِ. . . قرار داري ؟ “ گفتم : ” آره با اقدس كچل قرار گذاشتيم بريم شنا “ رفتم طرف ساحل . چند دفعه اي خوردم به اين وآن . حتي يك سايه هم كه حدود قد پسرك باشد نديدم . دختر جواني كنار آب دكمه هاي مانتو اش را باز كرده بود و پاچه شلوارش را تا بالاي زانو تا كرده بود . اما قرمزي اش از زير مانتو بيرون مي زد .پا برهنه بود . روسري اش هم روي شانه اش افتاده بود يا خودش انداخته بود. موج مي آمد . پاهاش مي رفت زير آب و شن هاي زير پاش خالي مي شد . دختر پايين تر مي رفت . هيچ كس توي آب نمانده بود . جلو رفتم . گفتم : ” خانم شما كفش سفيد پاتون مي كنيد ؟ “ برگشت توپ چهل تيكه زير بغلش مچاله شده بود . سريع گفتم : ” شما اون پسره رو كه توپ مالشه نديديد ؟ “ گفت : ” كدوم پسره ؟ توپ مال خودمه “ گفتم : ” ولي ظهر ما با هم با همين توپ بازي كرديم “ گفت : ” شايد شبيه باشه . . . پسركي هم كه سراغش رو مي گيرين شايد برگشته خونه . . . نمي دونم كي رو مي گين اما به هر حال . . . “ توپ را به من داد و گفت : ” اين رو بندازيد توي حياط ويلاشون همون كه شبيه كارت پستاله . . . همه جا پر كرده كه من خود كشي كردم . . . نمي دونم چرا براي شما هم تعريف كرده ؟ “ گفتم : ” آره امروز ظهر “ وقتي داشتم مي رفتم پاچه هاي شلوارش را پايين كشيد و رفت طرفي كه تاريك تر بود .
كنار خانه اي كه شبيه كارت پستال بود ايستادم و توپ را انداختم توي باغچه . چراغهاشان خاموش بود.
تمام چراغهاي خانه احمد آقا روشن بود . و سر و صدا تا سر كوچه مي آمد در را باز كردم . از روي كفشهاي مچاله شده رد شدم . همه شام خورده بودند . احمد آقا و ابراهيم و امير ظرف مي شستند. فخري خانم و مرضيه و زهرا خانم دور ميز نشسته بودند و يك بند حرف ميزدند . نوبت دخترها بود كه ورق بازي كنند . فخري خانم كه متوجه شده بود بالاخره من برگشته ام . گفت : ” حميد جان شام مي خوري ؟ “ بوي كباب زد زير دماغم . دويدم توي دستشويي ، اما چيزي نخورده بودم كه بالا بياورم. خودم را توي آينه نگاه كردم چيز خاصي نبود . نه تعجب ، نه خستگي . فقط كمي مزه تلخ و شور آب دريا كه با مزه مزخرف كباب قاطي شده بود ، زير زبانم وول مي خورد . فكر كنم قيافه ام شبيه پلنگ صورتي شده بود وقتي فرار مي كرد و كسي هم دنبالش نبود .




محمد امين زماني
تير 81

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31802< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي