|
پارك خيابان اصلي
من عرق مي ريختم و هيچ بني بشري هم از آنهايي كه توي ويلا بودند نمي فهميد هوا چقدر دم كرده و داغ است . ابراهيم گفت : ” احمد آقا اين دخترا باز كدوم گوري غيبشون زد ؟ نرن گم و گور بشن ، اينجا كه معلوم نيست كي به كيه كجا به كجاست “ احمد آقا از پشت دندانهايش گفت : ” دِ بازي كن ديگه “ گفتم : ” با شما بود “ احمد آقا چشمش روي ورقهايي كه دست من بود گير كرده بود . لب پايين اش را گاز مي گرفت . گفت : ” چه ميدونم حتماً كنار ساحل شلنگ تخته ميندازن ، كجا ميخوان برن مثلاً ؟ سحر باشونه تو نميخواد نگران باشي .“ هشت دل را انداختم وسط . احمد آقا تكيه داد به پشتي و به حسن خيره شد . حسن انگار از خونسردي داشت خفه مي شد . گفتم : ” رفتن توي خيابون اصلي يه پارك هست ، اونجان فكر كنم “ ابراهيم گفت : ” پارك ؟ “ ورقها را جمع كردم : ” تاب و سرسره ديگه . . . رفتن تاب سواري . . . “ و فكر كردم بعد هم حتماً رفته اند كنار ساحل و غروب آفتاب و از اين ادا و اطوارها . ابراهيم گفت : ” شلوغه نه ؟“ گفتم : ” چي ؟“ گفت : ” پارك ، يعني توي خيابون اصلي كه باشه بالاخره . . . “ ابراهيم تمام مدت چشمش را از صفحه تلويزيون بر نمي داشت . گزارشگر داد زد : ” فرصت براي پرتغال “ احمد آقا داد زد : ” د ِ بزن لامصب “ ابراهيم نيم خيز شده بود و سرش را مثل اردك برده بود جلو :” ببين تو رو خدا انگار داره گل كوچيك با توپ پلاستيكي بازي مي كنه “ ليوان چاي را بالا آوردم و ته مانده اش را سر كشيدم . از ته ليوان نگاه كردم به احمد آقا كه با آن عينك خركي شبيه كاريكاتور خودش شده بود . پاهاي پر پشم و پيله حسن از پشت شيشه هم توي ذوق مي زد بيچاره سحر ! امير هم با جوشهاش ور مي رفت. از پشت شيشه هر كدامشان اندازه يك غده سرطاني توي چشم ميزد . فكر كردم :” آه ! اي زندگي از پشت شيشه !“ ابراهيم گفت : ” موبايل نبردن با خودشان ؟ “ احمد آقا ليوان را از دستم كشيد و كوبيد روي زمين :” حالا يه ورق پرت و پلا بنداز ببين تا چه كارت مي كنم . “ حسن گفت : ” موبايل ما دست سحره . حالا چته چرا اينقدر نگراني ؟ تا شما فوتبالتو نگاه كني بچه هاهم اومدن .“ احمد آقا دستش را روي كتاب داشيل همت فشار ميداد . وارونه روي صفحه اول باز گذاشته بودش . نمي فهميدم چطوري وسط بازي چند خطش را مي خواند . تكِ پيك را انداختم گفت : ” جونت در بياد زودتر “ ابراهيم گفت :” حميد تو ميدوني پارك كجاس ؟ شلوغه ؟ تو رفتي ديگه “ گفتم : ” شما بالاخره شلوغش رو ميخواين يا خلوتش رو ؟ “ فخري خانم از توي آشپز خانه با آن صداي جيغ جيغي اش دا د زد:” امشب نوبت آقايونه ظرف بشورن “ احمد آقا گفت : ” خب حالا ، تو ديگه نمي خواد فمينيست بازي در بياري يه گله دختر سرتق داريم كافيه . . . “ مرضيه گفت :” فخري جان ابراهيم كه مي شوره ، تو احمد رو زور كني يكي ديگه هم پيدا ميشه سه نفري ظرفها رو مي شورن “ امير گفت :” من هموشون رو مي شورم “ زهرا خانم گفت :” قربون پسرم برم “ امير داشت ورقش را مي انداخت زير لب گفت :” زهر مار “ شاه خشت را با اطمينان انداختم وسط . احمد آقا ورقها را پخش كرد : ” مگه چشمات چپه ؟ كور بودي خشت رو بريد . . . هفت دست . . . اصلاً كي گفت تو بياي ، بابات كو ؟ “ ابراهيم زد زير خنده :” باباش فعلاً بعد از انقلابه نمازش كه تموم شد مياد قبل از انقلاب قمار بازي “ پدر از بالكن طبقه بالا بلند گفت :” الله اكبر“ يك دفعه بي خود و بي دليل احساس كردم آفتاب وسط سرم مي خورد . هوا داشت تاريك مي شد . پرده جلوي در كشويي هم كشيده بود. يك نفر پشت پرده بود .گفتم:” من ميرم در رو باز كنم .“ پاشدم . امير گفت:” احمد آقا اين ديش ها كه بالاست چرا راه نمي ندازين ؟ از تهران آوردين ديگه ؟كاري ندارن نه؟“ احمد آقا گفت:” آره تهران . . . تو بلدي راه بنداز . . .“ بقيه اش را نفهميدم. صداي احمد آقا به دم در نمي رسيد . كسي پشت در نبود . لنگه كفش ها مچاله شده بودند و پر از شن افتاده بودند روي هم . اگر قرار مي شد همه با هم از خانه بيرو ن بزنيم هيچ كس نمي توانست كفش خودش را تشخيص بدهد. خنده ام گرفت. همه مجبور مي شدند پا توي كفش هم بكنند و عجيب بود كه يكدفعه ياد مرحوم چارلي چاپلين افتادم ! احمد آقا گفت:” بالا خره رضايت دادي بيايي پايين.“ پاهام را روي زمين مي كشيدم و بر مي گشتم . اداي خوبي نبود. هيچ كس نمي فهميد وقتي يك آدم خيط مي شود و دست از پا دراز تر بر مي گردد چه شكلي ميشود . پدر دستش را به نرده ها گرفته بود و پايين مي آمد . هر پله را كه رد ميكرد از ته دل مي گفت :” آخي كمرم !“ امير از پله ها رفت بالا طرف ديش ماهواره . احمد آقا گفت : ” بابا خودت قمار باز حرفه اي پسرت اينجوري؟“ پدر گفت : ” كي فرصت كردن ياد بگيرن بيچاره ها ؟ “ جلوي پنكه ولو شدم . حسن گفت : ” حميد تو بيا بشين جاي امير .“ صدايش از پشت پنكه تكه تكه مي شد . ابراهيم داد زد : ” اِ . . .اِ . . . نگاه كن تو رو خدا به خودشون گل زدن . . . اين كيه گذاشتن تو دروازه قيافش عين پلنگ صورتيه . “ احمد آقا گفت : ” تو نمي خواد جوش بزني پاشو بيا بشين جاي امير.“ ابراهيم بلند شد : ” حميد تو پاشو برو دنبال بچه ها . . .“ وسط حرفش چند بار به طرز وحشيانه اي كوبيدند به در . ابراهيم گفت : ” بچه ها اومدن “ در را كه باز كردم يك چيزي از زير دستم شليك شد توي دستشويي دم در . صداي دانيال بلند شد: ” مامان ، بيا ! “ يك جفت كفش پر از شن مچاله شده بود پشت در دستشويي . با خودم گفتم : ” كفشها پشت در“ و چند بار هم گفتم : ” دي دين دي دين “ هواي گرم زد داخل و نفسم بر گشت ته حلقم . چشمهام خيس شد . برگشتم جلوي پنكه . ابراهيم گفت : ” كجا بودن كره خرها ؟ “ گفتم : ” دانيال بود . “ ابراهيم برگشت طرفم : ” پا ميشي ميري دنبالشون مي بيني كدوم قبرستوني غيبشون زده . . . اينجا خلوته بلايي سرشون . . .خطر ناكه چند تا دختر جوون . . . تو چرا باها شون نرفتي؟ “ گفتم : ” سعيد باهاشونه .“ پدر خنديد : ” ابراهيم تو نگران نشي بهتره بهت مي خندن .“ ابراهيم صد بارگفته بود : ” يكي تون باهاشون بره .“ من و امير با دخترها كنار آمده بوديم و سعيد فسقلي را بسته بوديم به دمشان . تا ابراهيم چرت مي زد دختر ها زده بودند بيرون . فكر كنم ساعت پنج بود . ابراهيم گفت : ” حالا پاشو برو . . . “ پدر پريد وسط حرفش : ” خب حالا تو هم . . . بازي چند چند شد ؟ “ ابراهيم گفت : ” سه، يك “ پدر ورقش را انداخت وسط : ” ايران و كجا ؟ “ ابراهيم جواب نداد . گفتم :” بابا جام جهانيه ، ايران كه اصلاً نيست .“ پدر حتي سرش را هم بلند نكرد ببيند از كجا حرف مي زنم و زير لب گفت : ” اِ ، آها ن “ ابراهيم پا شد آمد بالاي سرم : ” اگه نميري كس ديگه رو بفرستم ؟ “ گفتم : ” كيو ؟ “ گفت : ” من خودم ميخوام نيمه دوم رو ببينم و الا مي رفتم . “ يك دفعه پا شدم ايستادم . تقريباً هم قد بوديم . ابراهيم برگشت سرِ بازي . احمد آقا يك چشمش به كتاب بود يك چشمش به بازي : ” هوي گيج خدا خودت گم و گور نشي ! “ صداي پدر تا راهرو مي رسيد : ” حكم لازم .“ انگار صداها از پشت پنكه بود ، تكه تكه : ” شما كه حكم نداشتين “ ، ”رو نكرده بوديم “ ، ” چطور دفعه قبل نبريدين ؟ “ ، ” خوب حسن جان اين هم يك جورشه “ ، ” نه بابا ! “ ، ” اگه شما هم زرنگ . . . “ ، ” هنوز كه زوده . . . “ ، ” يه كم صبر كنين آره . “ در را كه پشت سرم بستم صدا ها كاملاً پشت پره هاي پنكه محو شدند . هوا گرم تر از ظهر شده بود ، و زنبور ها و سنجاقكها دور چراغهاي كنار خيابان وز وز مي كردند . پاهام دم به دقيقه از كفشهام جا مي ماندند . نوكشان پر از شن بود . زورم مي آمد كفشم را چپه كنم و بتكانم . خيلي بي مزه بود از هر كوچه و پس كوچه اي كه مي رفتم به خيابان اصلي مي رسيدم . هوا تاريك و روشن بود يا آن اصطلاحي كه زياد خوشم نمي آيد : گرگ و ميش . حتي اگر بچه ها از جلو چشمهام رد مي شدند تشخيصشان نمي دادم . همه توي سايه هايشان شبيه هم بودند . مگر اينكه يك نفر را نيشگون مي گرفتي تا صداش در بيايد و معلوم كندكيست . وخب البته اين كار درستي نبود! از جلوي همان خانه كه شبيه كارت پستال درستش كرده بودند رد شدم . بوي كباب زد زير دماغم و مي خواستم بالا بياورم . از بين علفهاي بلند رفتم كه از پشت پارك در بيايم . توي پارك جلوي هر تاب و سرسره اي يا حتي الاكلنگها يك صف پنج شش نفره رديف شده بود . جلو تاب ِ من كه اين چند روز ظهر را روي آن گذرانده بودم شلوغ تر بود . شايد ده تا بچه فسقلي ايستاده بود . ظهر از سر ميز نهار و كباب ها كه در رفتم ، مستقيم آمدم اينجا و با تمام قدرت تاب خوردم تا تمام كبابهايي را كه خورده بودم بالا بياورم و بو هم از لباسهام بپرد . چقدر را روي تاب گذراندم يادم نيست . هيچ موجود زندة عاقلي توي آن گرما و شرجي به سرش نمي زد بيايد پارك . تاب بالا و پايين مي رفت ، صداي موج هم توي سرم مي پيچيد . بعد از سه چهار روز كه آنجا بوديم يك دفعه هوس كردم بپرم توي دريا دست و پا بزنم . علفهاي بلند پشت سرم تكان خوردند . چشمهام را باز كردم يك پسر بچه ده دوازده ساله جلوم ايستاده بود . و توپ چهل تيكه اش هم مچاله شده بود زبر بغلش . پاهاش تا بالاي زانو لخت بود و سياه سوخته : ” از پنجرة ما دو ساعته كه اينجايي نمي خواي تكون بخوري ؟ مياي فوتبال ؟ “ از تاب پايين پريدم . توپ را از زير بغلش كشيدم انداختم وسط : ” آره مي آم دروازه ها كجا ؟ “ فكر كنم ده پانزده باري محكم كوبيد به ساق پاهام . نفس نفس مي زدم و مثل زبل خان عرق مي ريختم . صداي موتوري از ته خيابان اصلي نزديك مي شد . وقتي با آن صداي وحشتناكش مثل گلوله از كنار پارك رد مي شد داد زدم : ” خفه اش كن ، كثافت الاغ ! “ و چيزي از جلوي پام برداشتم پرت كردم . اگر مي شنيد حتماً مي ايستاد . پسرك با توپ محكم زد پس گردنم : ”چته ديوونه ؟ نگهبان اينجاس . “ گفتم : ” به تو چه ! “ عينكش را برداشت ، باپيراهنش پاك كرد : ” اصلاً كارت درست نبود . “ برگشتم روي تاب نشستم . پاهاش را روي شن ها مي كشيد و مي آمد طرف تاب كناري . نشست و توپ را انداخت جلوي پاش . تاب را به عقب هل داد و ول كرد . جلو كه آمد با پا توپ را فرستاد طرف من . نگاهش كردم سرش را بالا گرفته بود . انگار به آسمان نگاه مي كرد . توپ را با پا برگرداندم . گفتم : ” پاهامو داغون كردي“ گفت : ” حقته ، بازي بلد نيستي“ و توپ را برگرداند . يك دفعه سرش را پايين آورد و گفت : ” راستي مي دوني يه دختره اينجا خود كشي كرده؟ همون كه شلوار قرمز مي پوشيد با كفشهاي سفيد . همين خونة رو به روي ما بود با پدر و مادرش“ گفتم : ”چطوري با قرص؟ “ توپ را شوت كردم .گفت : ” نه بابا ! تو ديگه چقدر خنگي . دريا به اين بزرگي گذاشته بره با قرص خود كشي كنه ؟ “ گفتم : ” غرق شده ؟ “ گفت : ” نخير خودش خودشو غرق كرده“ و توپ را شوت كرد طرفم . گفتم : ” حتماً خيلي دست و پا زده . راه سختي رو انتخاب كرده “ گفت : ” نه، شنا خوب بلد بود . چند بار چند تا از بچه هاي كوچيك رو ، يعني از من كوچكتر ، نجات داده بود . هر وقت مي اومديم اينجا مي ديدمش . انگار هميشه اينجا بودند . . . شما خونتون كجاست ؟ تو نديده بوديش ؟ “ گفتم : ” نه تا حالا . . .دو تا كوچه بالا تر از ساحل “ توپ را فرستادم طرفش و گفتم : ” كي ؟ “ گفت : ” همين امروز صبح . . . هم سناي تو بود . صبح زود هوا گرگ و ميش بوده گفته ميره ساحل . آخه كي اون موقع مي ره شنا كنه ؟ هنوز هم جسدشو پيدا نكردند . تو مي ترسي ؟“ گفتم : ” از چي ؟ “ گفت : ” از همين ديگه “ گفتم : ” از دختره يا از خود كشي يا از غرق شدن ؟ “ گفت : ” آره . . .از همين ها “ توپ را برگرداندم .گفت : ” نديدي صبح چه خبر بود دم ساحل؟ چقدر شلوغ بود ؟ اون يارو هست كه دم ساحل مغازه داره كه سر در مغازش يه چراغ هست ؟ اون فقط ديده بودش . گفتم كه هوا گرگ و ميش بوده ، يارو هم خواب و بيدار بوده . سه ساعت بعد مامان باباش ميان كنار ساحل دنبالش ، فقط روسري و مانتوشو كنار آب پيدا مي كنن . فكر كنم مانتوش سياه بود روسري اش هم سياه بود . “ گفتم : ” من تا دوازده خوابم معمولاً “ گفت : ” تنبل ، صبح ساعت ده يازده پاشو بپر تو آب ببين چه كيفي ميده . هوا گرمه آب خنكه . “ گفتم : ” شايد اون هم بخا طر همين رفته تو آب ؟ “ گفت : ” نه ديوونه، اون موقع صبح هم هوا سرده هم آب سرده . يارو فقط يادشه كه دختره هي مي رفته تو آب هي برمي گشته . “ گفتم : ” اينجا نجات غريق نداره ؟ “ گفت: ”چي ؟ آهان از اونا كه نجات مي دن ؟ نمي دونم .گفتم كه خودش شنا بلد بود . خيلي هم خوب بلد بود . چند نفر هم نجات داده بود . من هم يه بار همون اول دريا ، آب تا اينجام بود “ و دستش را تا زير گلوش بالا آورد ” يكي هلم داد . ليز خوردم . ديدي كه يه جوريه ، نفس آدم بند مياد ؟ سرم رفت زير آب و هي دست و پا ميزدم . زير آب چشمامو يه لحظه باز كردم . پاهاشو ديدم . با اون شلوار قرمزش كفشش هم سفيد بود . گريه ام گرفته بود و آب ميرفت توي دهنم . . . “ تاب را نگه داشت و توپ را فرستاد طرف من . گفتم : ” خب بعد ؟ “ گفت : ” هيچي ديگه منو كشيد بالا . گفتم : چرا هلم دادي ؟ هي مي خنديد . گفت : من نبودم بخدا دوستت بود . گفتم : دروغگو من كه تنهام . بعد از آب بيرون اومدم و تا خونه پابرهنه با اون لباسهاي سنگين دويدم “ توپ را فرستادم طرفش .گفت : ” همين ديگه . . . حالا خود كشي كرده “ گفتم : ” جسدشو پيدا كردن ؟ “ از روي تاب بلند شد : ” گفتم كه چند بار بگم ؟ باباش نمي خواست با قايق بره دنبالش مي گفت خودش بايد بيايد كنار ساحل و عين ديوونه ها با مامامنش نشسته بودند كنارساحل گريه مي كردند “ توپش را برداشت . من هم از روي تاب بلند شدم . گفتم : ” من بايد برگردم هيچكي نمي دونه من كجام “ دستش را جلو آورد و دست داد . وقتي مي رفت از جاي پاش روي شن ها تازه فهميدم كفش نپوشيده . بعد به ساق پام نگاه كردم كه كبود شده بود . توي پارك هوا كامل تاريك شده بود ، و چراغها را هم هنوز روشن نكرده بودند . بچه فسقلي ها ول كن نبودند . نوبتشان كه تمام مي شد برمي گشتند ته صف . راه افتادم طرف ساحل . غلغله اي بود . همة ساحل فقط با يك چراغ سر در مغازه روشن شده بود . چشمهام در حدود قد پسرك مي چريد. فكر كردم الان با توپش جلوم سبز مي شود . دستي محكم خورد پس گردنم . سحر دستم را از پشت گرفت : ” چشم چروني . . . چشم چروني . . . “ گفتم : ” آره شما ها رو ديد ميزدم “ سارا گفت : ”خيلي هم دلت بخواد “ گفتم : ” شما كجا غيب شدين موبايل هم خاموش كردين ؟ ابراهيم همه رو ديوونه كرد . “ مونا گفت : ” به اون چه ؟ “ سحر گفت : ” فهميدي چي شد ؟ “ گفتم : ” همون دختره؟ “ سحر آمد زير نور : ” كدوم دختره ؟ “ توي سايه ها دنبال پسرك مي گشتم . گفتم : ” همون كه صبح خود كشي كرده “ گفت : ” چي مي گي ؟ نه ، اينجا ايستاده بوديم يه دفعه يه پسر بچه اي جيغ كشيد و از آب دويد بيرون . رفتيم جلو ، جسد يه پير مرده اومده بود كنار ساحل . باد كرده بود . . . سفيد . . . واي “ سارا گفت : ” چه شكلي هم بود ، حالم داشت به مي خورد . “ گفتم : ” پسره كجا رفت ؟ “ سحر گفت : ” چه ميدونم . “ گفتم : ” جسد رو بردن ؟ “ مونا گفت : ” آره يه نيم ساعتي هست “ سحر گفت : ” خب بريم ديگه “ گفتم : ” بريد من هم ميآم “ سارا گفت : ” اِ . . . اِ. . . قرار داري ؟ “ گفتم : ” آره با اقدس كچل قرار گذاشتيم بريم شنا “ رفتم طرف ساحل . چند دفعه اي خوردم به اين وآن . حتي يك سايه هم كه حدود قد پسرك باشد نديدم . دختر جواني كنار آب دكمه هاي مانتو اش را باز كرده بود و پاچه شلوارش را تا بالاي زانو تا كرده بود . اما قرمزي اش از زير مانتو بيرون مي زد .پا برهنه بود . روسري اش هم روي شانه اش افتاده بود يا خودش انداخته بود. موج مي آمد . پاهاش مي رفت زير آب و شن هاي زير پاش خالي مي شد . دختر پايين تر مي رفت . هيچ كس توي آب نمانده بود . جلو رفتم . گفتم : ” خانم شما كفش سفيد پاتون مي كنيد ؟ “ برگشت توپ چهل تيكه زير بغلش مچاله شده بود . سريع گفتم : ” شما اون پسره رو كه توپ مالشه نديديد ؟ “ گفت : ” كدوم پسره ؟ توپ مال خودمه “ گفتم : ” ولي ظهر ما با هم با همين توپ بازي كرديم “ گفت : ” شايد شبيه باشه . . . پسركي هم كه سراغش رو مي گيرين شايد برگشته خونه . . . نمي دونم كي رو مي گين اما به هر حال . . . “ توپ را به من داد و گفت : ” اين رو بندازيد توي حياط ويلاشون همون كه شبيه كارت پستاله . . . همه جا پر كرده كه من خود كشي كردم . . . نمي دونم چرا براي شما هم تعريف كرده ؟ “ گفتم : ” آره امروز ظهر “ وقتي داشتم مي رفتم پاچه هاي شلوارش را پايين كشيد و رفت طرفي كه تاريك تر بود . كنار خانه اي كه شبيه كارت پستال بود ايستادم و توپ را انداختم توي باغچه . چراغهاشان خاموش بود. تمام چراغهاي خانه احمد آقا روشن بود . و سر و صدا تا سر كوچه مي آمد در را باز كردم . از روي كفشهاي مچاله شده رد شدم . همه شام خورده بودند . احمد آقا و ابراهيم و امير ظرف مي شستند. فخري خانم و مرضيه و زهرا خانم دور ميز نشسته بودند و يك بند حرف ميزدند . نوبت دخترها بود كه ورق بازي كنند . فخري خانم كه متوجه شده بود بالاخره من برگشته ام . گفت : ” حميد جان شام مي خوري ؟ “ بوي كباب زد زير دماغم . دويدم توي دستشويي ، اما چيزي نخورده بودم كه بالا بياورم. خودم را توي آينه نگاه كردم چيز خاصي نبود . نه تعجب ، نه خستگي . فقط كمي مزه تلخ و شور آب دريا كه با مزه مزخرف كباب قاطي شده بود ، زير زبانم وول مي خورد . فكر كنم قيافه ام شبيه پلنگ صورتي شده بود وقتي فرار مي كرد و كسي هم دنبالش نبود .
محمد امين زماني تير 81 |
|